و چقدر خالیست
تنگ نبودن هایت...
اسباب بازی هایت را به دامانم ریختی و گریختی
آه...که چه دیر به خود آمدم...
رفته بودی و من
ماندم و یک تنگ خالی
چهره ی تنگ میازاردم
انگار که زهرخندی طعنه آلود بر لب دارد
دل خالی شده اش از بازی های کودکانه ات،چه سیاه است
...رفتی و من ماندم و یک دنیا حسرت
که چرا هیچ نگاره ای به رسم خاطره ندارم از تو
بودنت عادی بود و من،غافل از تباهی چهارشنبه ها
سپردمت به دست تنگ سنگدل...مهربان نبودمت کوچکم
حلال کن...
رفتی ماهی من
و من ماندم و تنگی که این بار
با سنگریزه های حسرت پر میکنم
چرا که این تنگ سیاه دیگر
تاب مرگ ماهی دیگر ندارد...